با اینکه پدرم از تبلیغ برگشته و من دوباره ایشان را دیدم اما دلم می خواهد این نامه رو که برای بابام نوشته بودم ( وقتی رفته بود تبلیغ ) بگذارم روی وبلاگم .
...................................................................
سلام پدر عزیزم . وقتی که شما می روید تبلیغ دل من میگیره و انگار سالهاست شما رو ندیدم . ماه رمضان امسال که من خوابم برده بود ندیده بودمتان ولی مجبور شدید که بروید ، برای من مثل یک رؤیای وحشتناک بود تا اینکه مامان به من گفت : وقتی که خوابت برده بود ، بابا آمد تو رو بوسید و رفت .
با خودم فکر کردم : چه خوب که مادرم این مطلب را به من گفت چقدر مهربانه که نخواسته من ناراحت بمونم . چه پدر مهربانی دارم که حتی توی خواب هم به من محل میگذاره و منو می بوسه .
آخه می دونین من مامان و بابام رو خیلی دوست دارم . حتی بعضی وقتها که توی مدرسه ام احساس می کنم که پدر و مادرم به مسافرت کیش ، قفقاز ، تبریز ، کرمان، کرمانشاه ، اصفهان ، اراک ، بابل ، ساری ، گلستان ، گرگان ، بم ، مکّه ، مدینه ، کربلا ، سوریه ، نجف ، مرکزی ، مشهد ، سمنان ، شهر کرد ، یاسوج ، آذربایجان شرقی ، ایلام ، ... ، یا قاره آسیا یا آفریقا و ... رفته باشند .
بابا وقتی شما نیستی مامان به زینب سادات میگه تا شعری را که یادش دادید برامون بخونه و داستان سارا کوچولو را.
این بود مختصری از احساسات ما وقتی شما پیش ما نیستید .